قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
من گواهينامه ندارم
قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
مي ريم ته صف
شهيد بهرام شيخيآن روز هم مثل هميشه با لبخندي مليح و دوست داشتني سراغم آمد. به صورت او خيره شدم و خنديدم:
- « عموبهرام! بگو تا يادت نرفته. »
- « حاج آقا تقي! امروز مي خواهيم به مأموريّت دو نفره برويم؛ حاضري يا نه؟! »
- « البته با کمال ميل. »
- « پس برو مرخصي شهري بگير تا برويم. »
در راه پرسيدم: « خب، عمو بهرام نگفتي؟! حالا بگو کجا؟! »
- « مي رويم خانه. »
به خانه که رسيديم گفت: « بيا تو. کسي نيست. همه از سرما فرار کرده اند! »
- « چرا؟! مگر بخاري تو خانه نداريد؟! »
- « داريم، نفت نداريم. در واقع مأموريت ما هم امروز همين است. »
به حياط رفت و بشکه ي خالي برداشت و ادامه داد: « چون ممکن است چنين وقتي نباشم، بهتر است اين بشکه را پر کنم. »
به شعبه ي فروش نفت که رسيديم، سي، چهل نفري در صف ايستاده بودند. برف شديد مي باريد و هر کدام از مشتري ها به نحوي تلاش مي کردند دستهاي خود را گرم نگه دارند.
متصدي شعبه ي نفت که عمو بهرام را خوب مي شناخت، سلامي کرد و گفت: « بشکه را بياوريد جلو. »
عمو بهرام نگاه عميق به او کرد و به مشتري ها؛ بعد هم رو به من کرد و گفت: « مي رويم ته صف! خونمان که رنگين تر از اين ها نيست! »
بعضي از مشتري ها که او را مي شناختند به او تعارفي کردند. ولي او با لبخند هميشگي اش به همه جواب داد: « دوست داريم کنار هم باشيم! »
ديري نگذشت که ماشيني جلوي پايمان ترمز کرد؛ مسؤول ستاد لشکر بود که متعجّبانه عمو بهرام را نگاه مي کرد:
« آقاي شيخي! سراغ شما را از بچّه هاي سپاه گرفتيم. اينجا پيدايتان کرديم! چرا خودتان تو صف ايستاده ايد؟! مگر بچّه هاي تدارکات نبودند؟! مگر ... »
حرف عمو بهرام همان بود که قبلاً هم از او شنيده بودم؛
« من دوست دارم مثل ساير مردم باشم نه بيشتر ... شما برويد لشکر، مي آيم خدمتتان! » (1)
اگر در مسايل کوچک تخطّي کنم دستورات بالاتر را نمي توانم اجرا کنم
شهيد قدرت اله امينيانشبي به اتفاق او در منزل يکي از اقوام بوديم و ايشان با ماشين جبهه آمده بود. در هنگام بازگشت به منزل، براي اعضاي خانواده تاکسي گرفت و خودش با ماشين جبهه به منزل آمد. پدر به او اعتراض کرد و گفت: « ماشين که خالي بود، اگر ما را هم سوار مي کردي عيبي نداشت. » گفت: « وقتي ماشين را تحويل مي دادند، گفتن فقط براي استفاده ي شخصي خودت است. نه کس ديگر. من هم بايد دستور فرماندهي را اطاعت کنم. اگر از چيز به اين کوچکي سرپيچي کنم در مراحل بالاتر نمي توانم دستورات را به نحو احسن انجام دهم. » (2)
سريعاً بچّه را از منطقه ي عملياتي خارج کنيد
شهيد سيّدجمال طباطباييشهيد طباطبايي علي رغم اينکه خيلي صبور، فروتن، متواضع و با سعه ي صدر بود، در مقابل قانون و اجراي مقرّرات هيچگونه اغماض و چشم پوشي از احدي نمي کرد.
در پاسگاه زيد يکي از روحاني هاي اعزامي، فرزند خردسال خود را آورده بود. اين کار خلاف مقرّرات بود بخصوص اگر اتّفاقي براي اين بچّه مي افتاد هيچکس نمي توانست جوابگو باشد.
آقا جمال با اينکه خيلي به اين روحاني بسيجي احترام مي گذاشت، به او اعتراض کرد و از وي خواست سريعاً بچّه را از منطقه ي عملياتي خارج کند. (3)
من گواهينامه ندارم
شهيد سيّد حسينعلي ( سيّد جلال ) کياءفرصت پيدا کردم؛ رفتم پيش او. پرسيدم: « سيّد جلال! چرا پياده؟ »
منظورش را نفهميدم. سؤالش چه ارتباطي به موضوع داشت، نمي دانم. از محلّات مي آمد. راه خانه اش تا محل کار دور بود. از طرف اداره موتوري به او داده بودند، ولي چند روزي مي شد که سيّد جلال پياده مي آمد. ديد جوابش را نمي دهم، خودش گفت: « امام فرمودند: رعايت مقرّرات رانندگي واجب است؛ رعايت نکردن هم خلاف شرع است. من هم گواهينامه ندارم. موتور مانده توي خانه. » (4)
کارشناس بايد نظم بدهد آن هم از راه قانوني
شهيد اسماعيل معينيانپاکتي را گذاشت رو ميزش. اسماعيل آن را باز کرد. پولها تا نخورده و نو بودند. پرسيد: « بابت چيه؟ »
مرد تاجر سرش را جلوتر آورد و گفت: « اين که پيش پرداخته، آن قدر به تو مي دهم که ... »
اسماعيل حرفش را نيمه گذاشت. پاکت را گذاشت لب ميز و گفت: « در مورد ترخيص بار تو بايد کارشناس نظر بدهد نه من. آن هم از راه قانوني اش. »
امّا مرد باز هم نااميد نشده و درصدد توجيه کار خودش بود. اسماعيل با لحن جدّي تري گفت: « حتماً مي داني اينجا دايره ي اجناس متروکه است. »
مرد گفت: « خب آره. »
اسماعيل ادامه داد: « خيلي از اجناس سالها مي ماند و خاک مي خورد، ولي من سعي کردم حق به حقدار برسد.
مرد پاکت پول را برداشت و از اتاق زد بيرون. (5)
کارت نداريد نمي توانيد داخل شويد!
شهيد محمّد ابراهيم همّتآن وقت ها برادران سپاهي، درجه ي نظامي نداشتند. براي همين هم شناختن فرماندهان و مسؤولان کار ساده اي نبود. خيلي ها حاج همّت را نمي شناختند و اين موضوع، گاهي دردسر ايجاد مي کرد. مثلاً يک روز به قرارگاه « ظفر » رفته بوديم تا در جلسه شرکت کنيم؛ ولي بسيجي نوجواني که جلوي در قرارگاه ايستاده بود، ما را نمي شناخت و راه نمي داد! بسيجي انتظامات مي گفت: « اينجا همه کارت دارند، اگر کارت نداريد نمي توانيد داخل شويد! » کارتها را تازه عوض کرده بودند و ما کارت جديد نداشتيم. عاقبت گفتيم: « شما مدير داخلي قرارگاه را صدا کن! » مدير داخلي آمد و ما را داخل قرارگاه برد. حاج همّت به جاي اين که با آن بسيجي برخورد تندي کند و مثلاً بگويد: « من فرمانده ي لشکرم و تو چکاره اي؟ » با او برخورد خوبي کرد و گفت که به خاطر وظيفه شناسي اش، او را تشويق خواهند کرد. آن بسيجي خيلي خجالت کشيد. آمد با حاجي روبوسي کرد و گفت: « ببخشيد! به ما دستور داده اند که هيچ کس را راه ندهيم. »
امّا حاجي هيچ وقت از اين چيزها دلگير نمي شد. (6)
فرش را اين طوري بيندازيم!
شهيد محمّد ابراهيم همّتبه نظافت، نظم و ترتيب خيلي اهميّت مي داد. کف اتاقمان موکت بود؛ ولي وقتي کثيف مي شد، قابل شستن نبود. يک فرش داشتيم. يک روز اين فرش را روي موکت انداختيم. يک مقدار نامنظّم شده بود. وقتي حاج همّت آمد، با شوخي گفت: « عزيز من، وقتي خانمي مي خواهد دکور خانه اش را عوض کند، با مرد خانه مشورت مي کند! » بعد هم در حالي که فرش را مرتّب مي کرد، شوخي کرد که: « اگر از مرد خانه بپرسي که اين را چطور بيندازيم، او فرش را اين طور مي اندازد! »
هم کار خودش را کرد و هم شوخي کرد تا من ناراحت نشوم. (7)
همه بدون استثناء
شهيد علي اصغر رنجبرانيک روز در ظلّ گرما آمدند و گفتند قرار است فرمانده ي جديد گردان معرفي شود. هنوز گردان ما تکميل نشده بود و نيروي بسيجي نگرفته بود. فقط بچّه هاي کادر گردان و چند نفر از بسيجيان قديمي، در گردان حضور داشتند.
ديديم يکي آمد که خيلي سنگين و با ابهّت بود و يک پاي خودش را هم روي زمين مي کشيد. همان جا، در ميدانگاهي جلو چادر روي سنگ و کلوخ ها نشست و شروع کرد به صحبت. اوّل با همه چاق سلامتي کرد و بعد گفت: « برادران من! فکر نمي کنم وضعيت بدني ام اجازه بدهد که به عنوان فرمانده ي گردان در خدمت شما باشم؛ امّا اگر خدا ياري کرد و آمديم خدمتتان، بدانيد با هيچ کس قوم و خويشي ندارم و اگر برنامه اي قرار است در گردان اجرا شود، بايد بدون استثناء همه شرکت کنند. اين که يکي بگويد من پرسنگي هستم، يکي بگويد من تدارکات هستم و ... براي من قابل قبول نيست. خلاصه هر برنامه اي بود، براي همه هست، از قديم گفته اند جنگ اوّل، بِه از صلح آخر؛ ما هم خواستيم اوّلش با هم توافق کنيم که خداي ناکرده به مشکل بر نخوريم. » (8)
هر برنامه اي ابلاغ مي شد به نحو احسن انجام مي داد
شهيد رضا چراغيدر بحث اطاعت پذيري، عرض کنم خدمت شما که يک وقت حاج احمد نيرويي داشت مثل رضا چراغي؛ اين رضا چراغي با حاج احمد عجين شده بود. اگر مثلاً به رضا مي گفت: « آقاجان! گردانت را بردار و برو دشت امامزاده عبّاس و تانکهاي دشمن را بزن »، رضا چيزي نمي گفت. نمي گفت چرا من بروم و آن يکي نرود. ايشان از حاج احمد اطاعت محض داشت و هر مأموريّتي که از سوي حاج احمد به او ابلاغ مي شد، به نحو احسن انجام مي داد. چرا؟ چون حاج احمد براي رضا چراغي مثل برادر بود. شما هم سعي کنيد با نيروهايتان اين طوري باشيد تا اِن شاء الله اطاعت پذيري داشته باشند. در ضمن، در همه ي کارها، خودتان بايد يک پلّه جلوتر از نيروهايتان باشيد تا آنان از شما الگو بگيرند. اگر مثلاً گفتي ساعت چهار صبح، صبحگاه است، خودت بايد سه و نيم حاضر باشي ... (9)
پينوشتها:
1. 14 سردار شهيد، ص 176-174.
2. خلوت خاطره ها، ص 10.
3. خاطره و مخاطره، ص 103.
4. فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان جلد 8، ص 282.
5. فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 8، صص 642- 641.
6. ستاره اي در زمين، صص 93-92.
7. ستاره اي در زمين، ص 164.
8. حکايت مردان مرد، صص 50-49.
9. حکايت مردان مرد، صص 52-51.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}